...
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیندازد به چاه
زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد
توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم
به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانه خراب می شود
روز محشر چو بپرسند ز من قاتل را
دیده را نام برم اول و زان پس دل را
هجری به سالهای فراوان کشیده ام
وصلی به طول مدت هجرانم آرزوست
یک نفـــــر هست کــــه گــُم کرده دلـــش را اینجـــــا
به خودش پس بده بی زحمت اگر دست شمـــاست
شــادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
نقش کردم رخ زیبای تو در خانه ی دل
خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند
ترک دیوانگی از طعنه ی مردم نکنیم
شهر اگر تنگ بود دامن صحرایی هست