...
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیندازد به چاه
به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانه خراب می شود
روز محشر چو بپرسند ز من قاتل را
دیده را نام برم اول و زان پس دل را
هجری به سالهای فراوان کشیده ام
وصلی به طول مدت هجرانم آرزوست
یک نفـــــر هست کــــه گــُم کرده دلـــش را اینجـــــا
به خودش پس بده بی زحمت اگر دست شمـــاست
نقش کردم رخ زیبای تو در خانه ی دل
خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند
عشق بحریست که چون بر سر طوفان آرد
دست شستن ز متاع دو جهان ساحل اوست
طرفه حالیست که عاشق شب هجران دارد
خواب ناکردن و صد خواب پریشان دیدن
کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز